جدول جو
جدول جو

معنی عرق سوز - جستجوی لغت در جدول جو

عرق سوز
سوزش پوست بدن از عرق بسیار، بیماری حاد پوستی که از گرمای سخت و عرق فراوان ایجاد می شود و بیشتر چین های پوست را فرا می گیرد
تصویری از عرق سوز
تصویر عرق سوز
فرهنگ فارسی عمید
عرق سوز
(عَ رَ)
سرخی یا بثوری که در تابستان بعلت کثرت خوی و عرق بر بشره پدید آید. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا). خشک رنده.
- عرق سوز شدن، پیدا شدن سوزه ها یعنی بثوری از کثرت خوی بر پوست، بر اثر گرما. (از یادداشتهای مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از عرق خور
تصویر عرق خور
کسی که عرق می خورد، می گسار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عرق گز
تصویر عرق گز
عرق جوش، جوش های ریز که به واسطۀ عرق زیاد در پوست بدن پیدا می شود، عرق گز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خرقه سوز
تصویر خرقه سوز
ویژگی درویشی که در حال جذبه خرقه را از تن درمی آورد و می سوزاند، در حال سوزاندن خرقه، برای مثال گه آسوده در گوشه ای خرقه دوز / گه آشفته در مجلسی خرقه سوز (سعدی۱ - ۱۰۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عرق جوش
تصویر عرق جوش
جوش های ریز که به واسطۀ عرق زیاد در پوست بدن پیدا می شود، عرق گز
فرهنگ فارسی عمید
(عَ رَ گَ)
در اصطلاح پزشکی، جوشهای کوچکی که بر اثر ترشح زیاد عرق بر سطح پوست عارض میشوند. عرق جوش. (از فرهنگ فارسی معین).
- عرق گز شدن، بر اثر خوی کردن، بثورات خرد در تن پیدا آمدن
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ / دِ)
پوشیده از عرق. پوشیده از خوی. آلوده به عرق:
شبنم غصه تراود ز رگ و ریشه گل
صبح از نشئۀ می چهره عرق پوش مکن.
علی خراسانی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(عَرَ)
نوعی جوشهای کوچک که آن را عرق گز نامند. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به عرق گز شود
لغت نامه دهخدا
عرق خورنده. آنکه عرق نوشد. (فرهنگ فارسی معین) ، آنکه معتاد به عرق خوردن است. (یادداشت مرحوم دهخدا). باده نوش. می گسار. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
آنچه باعث خارج شدن عرق گردد. دواها که تولید خوی و عرق کنند. مثلا\’ گویند: آسپرین عرق آور است. (یادداشت مرحوم دهخدا). معّرق
لغت نامه دهخدا
(بَرْ، رَ)
عیب سوزنده. ازبین برندۀ عیب. سوزندۀ نقص و عیب:
خامشی او سخن دلفروز
دوستی او هنر عیب سوز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دی دَ / دِ)
که حیله سازد. فریبنده و مکرساز:
دست بدار ای چو فلک زرق ساز
ز آستی کوته و دست دراز
نظامی.
مشو جفت این جادوی زرق ساز
که پنهان کشست آشکارانواز.
نظامی.
رجوع به زرق شود
لغت نامه دهخدا
(لَ / لِ)
سوزندۀ مردمان. آتش زنندۀ مردم:
هفت دریا را در آشامد هنوز
کم نگردد سوزش آن خلق سوز.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(سِ پُدَ / دِ)
صوفی که از کثرت وجد یا بجهت شکر خرقه سوزاند:
گه آسوده در گوشه ای خرقه دوز
گه آشفته در مجلسی خرقه سوز.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(عَ رَ زَ / زِ)
جوش خرد سرخ که از اثر خوی بر اندام بادید شود. (یادداشت مرحوم دهخدا). عرق سوز. رجوع به عرق سوز شود
لغت نامه دهخدا
نوعی چراغ نفتی که فتیله اش مدور و از درون گرد لوله برآمده است و شعله مستدیر دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عود سوز
تصویر عود سوز
داربو سوز مجمری که در آن عود می سوزانند
فرهنگ لغت هوشیار
خوی جوش جوشهای کوچک و زیکولی شکل که بر اثر ترشح زیاد بر سطح پوست عارض می شوند عرق جوش
فرهنگ لغت هوشیار
جوشهای کوچک و زیکولی شکل که بر اثر ترشح زیاد بر سطح پوست عارض می شوند عرق جوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرق خور
تصویر عرق خور
باده خور باده نوش آن که عرق نوشد، باده نوش میگسار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عرق جوش
تصویر عرق جوش
جوش های ریزی که در اثر عرق زیاد روی پوست ایجاد می شود، عرق گز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عرق گز
تصویر عرق گز
((~. گَ))
عرق جوش، جوش های ریزی که در اثر عرق زیاد روی پوست ایجاد می شود
فرهنگ فارسی معین
باده خوار، باده نوش، شرابخوار، مشروب خور، میخواره، میگسار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
عرق سوز جوش هایی که در اثر عرق ریختن پدیدار شود
فرهنگ گویش مازندرانی
وسیله روشنایی شب، در قدیم درخت خشک را تکه تکه کرده، سپس
فرهنگ گویش مازندرانی